شرمنده خوانندگان بلاگو

من امروز اومدم تا بلاگفا را به عنوان شخصیت بد هفته معرفی کنم به دلیل آنچه در فرهنگ ایرانی "سوتی" گفته می شود.

آخه هیچ کی نیست به اینا بگه که اگه بلد نیستین سایت بسازین چرا راهش انداختین. اونکه از کنترل پانل که کلی نطر تایید نشده نشون میده ولی توش خالیه. اون از قسمت حذف کامنت ها که می گم سومین رو حذف کن میره چهارمی رو حذف می کنه.

تازه ادعای مدیرت جهان و هوا کردن فضاپیما دارن. خدایا!!!!!

فرار از زندان

چند روزیه که بی خیال درس و زندگی و اسباب کشی و کوچ و این حرفا شدم و دارم به صورت لاک پشتی سریال فرار از زندان رو نیگاه می کنم.

خیلی هیجان داره و کلی استرس بهت وارد میکنه. دست بلاد کفر نشینان درد نکنه واقعاً با این سریال ساختنشون که اجازه نمیده از پای تی وی جم بخوری. دست سریال سازان وطنی هم درد نکنه واقعاً . منکه از شدت هیجانی که اخیراً تو سریالها وجود داره و واسه قلبای ضعیف خوب نیست به همین الکی های اونور آبی خصوصاً بلاد کفری بسنده کردم.

بگذریم... حالا چی می خواستم بگم:

یه جایی تو سریال قراره یه نفر رو اعدم کنن. اونم بعد از گذشت ده سال از اعدم آخرین نفر تو اون زندون و یک نفر که فکر میکنم به شدت دروغگوئه و میخواد فقط برای تشویش اذهان عمومی آمار رو بالا پائین کنه تا ما مملکت گل و بلبل نشینان فکر کنیم به به اونجاها چه خبره ، میگه که از سال ۱۹۷۶ یا ۶۷ این سیزدهمین اعدامی خواهد بود که در این ایالت صورت میگیره.

کی گفتمت؟

کی گفتمت که خشت سرا   از  طلا مکن

گفتم  سرای  خلق  چو   ویرانه ها  مکن

 

کی گفتمت که مرو  بر مراد خویش

گفتم  مراد   کسی  زیر  پا    مکن

 

کی گفتمت که دور ز عیش و سرورباش

گفتم  سرور و عیش کسی را عزا   مکن

 

کی گفتمت  که نام  خدا  بر زبان  مبر

گفتم جفا به  خلق  به نا م  خدا  مکن


 

شوشتری

 

جایزه ویجه برای 3000 امین بازدید از بلاگ ما

یکی دو هفته پیش شرکت اپل یه کار باحال کرد و برای کسی که یک میلیاردمین دانلود رو از سایتش انجام داده بود یه جایزه در نظر گرفت. ما هم برای افزایش آمار بازدید یلاگمون می خوایم کپی برداری کنیم.


بشتابید!!!!!

جایزه ویژه برای کسی که نفر 3000 ام در بازدید از بلاگ ما باشه.
این جایزه یه سویچ پراید خواهد بود که به قید قرعه به بازدیدکنندگان خوش شانس اعطا می شود. همچنین نمایندگی هم پذیرفته می شود.

روزهایی که شبیه هیچ روزی نیستند...

واقعاً که زندگی زورش خیلی خیلی زیاده و به راحتی کاری میکنه که تمام روال عادی زندگیت بریزه به هم و تو نمی تونی حکمتشو اون موقع بفهمی و بعد از گذشت مدتها ، میبینی که چرا یه زمانی یه اتفاقی افتاده...

حالا واسه منم همینطور شده، یه مدلی شده که باید برگردم به جایی که کلی تلاش کردم تا ازش دور شم. به قیمت کنکور دادن و قبولی دانشگاه از شهر خودم کوچیدم به پایتخت تا اونجوری زندگی کنم که فکر میکردم و یا بهتر بگم فکر میکردیم بهتره.گذشت و گذشت ، درس کم کمک به انتها رسید و تازه داشتم نفسی میکشیدم که از حالا به بعد تو این پایتخت پر ترافیک دود اندود می تونم با فراغ بال و آسودگی ذهن از درس و پروژه و مقاله واسه خودم برنامه ریزی کنم که یکباره چرخ چرخید و حالا د رچشم به هم زدنی، در یک بازه در روزه ، بعد از کلی دردسر ۴۰ روزه واسه جابجایی و ... دارم برمیگردم به جایی که تصمیم داشتم هیچ وقت به اونجا برنگردم.

حالا شرایط مناسب تر واست همونجا فراهم شده و تو موندی و سختی این اتفاق و تردیدها و تلخی هاش. تلخی دوری از دوستانی که یک  سال و نیم تمام روز وشب باهاشون زندگی کردی، دنیا دنیا خاطره خوب باهاشون رقم زدی ، نگران بودی که نکنه یه روز این دوره فوق العاده کمرنگ شه تو زندگیت و حالا خودت داری میری.

هنوز این تغییر و اتفاق رو هضم نکردم .هیچ تصور خاصی که روزهای آینده چه جوری میخواد پیش بره ندارم. فقط تو فکرمه که باید جمع کینم، برگردیم و دیگه سینما آزادی سه شنبه ها، بیرون رفتن های پنجشنبه ها، کله سحر رودهن کله پاچه خوردنها ، سر زدنهای گاه و بیگاه به دکتر آرین و تو سرمای زمستون گردش رفتن ها خیلی دیر به دیر قراره اتفاق بیفته.شاید اونقدری که من تهران ، این شهر شلوغ و بی در و پیکر رو که بهت اجازه میداد تو دلش گم شی دوست داشتم اون منو دوست نداشت.

اینجا همه از برگشتن ما خوشحالن.خیلی خوشحال ، اما حتماً بعد از یک مدت این حضور عادی میشه و دلتنگی ها می مونه واسه شبهای دور هم جمع شدن و جفنگیات روزانه و شبانه دوستان که تمومی نداره.

امیدوارم که این بازگشت برامون بهترین ها رو به همراه داشته باشه. تا حالا که داشته ، امروز دیدن دوستی عزیز از دوران کودکی بعد از شانزده سال، لبخندهای مادر و پدر با شنیدن خبر برگشتن ما ... امیدوارم تصمیم درستی گرفته باشیم.

اما می دونم دلم تنگ میشه ، برای همه ، برای همه چیز و برای همه جاهایی که رفتیم .حتی دلم برای ترافیک و شلوغیهاش هم تنگ خواهد شد ...

قصابخانه بشریت


در زمان سلطان محمود می‌کشتند که شیعه است،

زمان شاه سلیمان می‌کشتند که سنی است،

زمان ناصرالدین شاه می‌کشتند که بابی است،

زمان محمد علی شاه می‌کشتند که مشروطه طلب است،

زمان رضا خان می‌کشتند که مخالف سلطنت مشروطه است،

زمان کره‌اش می‌کشتند که خراب‌کار است ،

امروز توی دهن‌اش می‌زنند که منافق است و فردا وارونه بر خرش می‌نشانند

و شمع‌ آجین‌اش می‌کنند که لا مذهب است.

اگر اسم و اتهامش را در نظر نگیریم چیزی عوض نمی شود :

تو آلمان هیتلری می کشتند که یهودی است،

حالا تو اسرائیل می‌کشند که طرف‌دار فلسطینی‌ها است،

عرب‌ها می‌کشند که جاسوس صهیونیست‌ها است

صهیونیست‌ها می‌کشند که فاشیست است،

فاشیست‌ها می‌کشند که کمونیست است‌،

کمونیست‌ها می‌کشند که آنارشیست است،

روس ها می‌کشند که پدر سوخته از چین حمایت می‌کند،

چینی‌ها می‌کشند که حرام‌زاده سنگ روسیه را به سینه می‌زند،

و می‌کشند و می‌کشند و می‌کشند...

و چه قصاب خانه‌یی است این دنیای بشریت." -

احمد شاملو

و با اجازه شاملو : درزمان این سلطان محمود هم میکشند که سبز است ... و چه گناه بزرگی است این

رهایی

یکی از هیجان انگیزترین و دوست داشتنی ترین کارتونهایی که من میدیدم بابالنگ دراز بود، اثر جین وبستر (با همون سبک دوبلورش بخونین لطفاً) و زیباترین قسمت جاییه که جودی این فرصت رو پیدا میکنه که خودش رو همونطوری که هست،و همون آدمی که بوده به همه معرفی میکنه.

کاش اینجا کسی منو نمییشناخت.شاید منم این کارو میکردم ، البته دیگه اونوقت اسم جرات رو نباید به میون آورد. خیلی چیزا هست که آزارم میده، مدام خاطراتی هست که تو ذهنم میچرخه و حالم رو میگیره. نه میتونم فراموششون کنم نه باهاشون بسازم .تو یه چرخه بی پایان افتادیم انگار...یه مدت نیستن و من خوبم ، پیداشون که میشه همه چی به هم میریزه از جمله خودم .بعد تلاش برای فراموشی موقت و برگشت به اوج و دوباره بازگشت اونا...

یه بار که حسابی خسته شده بودم از دستشون فکرکردم شاید منم اگه یه بار واسه حداقل یه نفر ، هر چیزی رو که ناراحتم میکنه توضیح بدم ، روشونو کم کردم، حالیشون میشه که دیگه ازشون نمی ترسم و میذارن میرن و خلاص...

دونه دونه از گوشه کنار مغزم و دلم درشون میارم و میندازمشون دور.دوستی گفت سعی کن ازشون به عنوان تجربه استفاده کنی ... شایدم این یه راه باشه اما درسها رو همون موقع گرفتم و این تلخی دیگه توش تجربه ای نیست . مثل یه دندون کرم خورده است که باید بکنی و بندازی دور اما ترسش نمیذاره و تو تا وقتی که ترسو باشی مستحق ناراحتی هم هستی...

کاهش مصرف بنزین

بالاخره از پنجشنبه کرایه تاکسی ها گرون شد و سرو صدای راننده ها خوابید. ولی یه نکته مهمه و دلیل عدم کاهش بار ترافیکی. خوب اولین مسئله اینه که تو ایران ما، وقتی چیزی خیلی گرون میشه به جای اینکه مردم کمتر مصرف کنن، بیشتر مصرف می کنن. از وقتی بنزین شد لیتری 700 تومن تعداد ماشین ها زیاد شده چون الان دیگه قشر فقیر و غنی همه یه دست شدن و یه جور بنزین می زنن. فقط غنی ها زودتر به این مرحله رسیدن.

مورد بهدی قیمت کرایه تاکسی نسبت به بنزین هست. من هر روز در حدود 1500 تومن پول کرایه می دم. خانومم هم همینطور. در کل یعنی روزی 3000 تومن که میشه 4 لیتر بنزین و نصفی. حالا ماشین من اگه باهاش 14 روز برم سرکار یه باک می سوزونه که 40 لیتر در 700 تومن یهنی 28 هزار تومن. ولی اگه با تاکسی برم میشه 42 هزار تومن. پس اگه من با ماشین برم 14 هزار تومن پول تو کیفم می مونه که میشه نصف باک بعدی. پس نتیجه می گیریم که با ماشین برم بهتره. در ضمن دیگه نباید توی صف  وایستم و کلی هم جای تنگ رو تحمل کنم.

دلایل فوق نشون میده که هیچوقت مصرف بنزین توی مملکت ما کم نمیشه مگر اینکه کرایه تاکسی نسبت به بنزین خیلی کم بشه و یا اینکه قوانین مربوط به ماشین خیلی سختر بشه. اونوقت همه چیز درست میشه.

چهره زشت نفرت...............

معلم یک کودکستان به بچه های کلاس گفت که میخواهد با آنها بازی کند . او به آنها گفت که فردا هر کدام یک کیسه پلاستیکی بردارند و درون آن به تعداد آدمهایی که از آنها بدشان میآید ، سیب زمینی بریزند و با خود به کودکستان بیاورند.

فردا بچه ها با کیسه های پلاستیکی به کودکستان آمدند .

در کیسهء بعضی ها 2 بعضی ها 3 ، و بعضی ها 5 سیب زمینی بود.
معلم به بچه ها گفت : تا یک هفته هر کجا که می روند کیسه پلاستیکی را با خود ببرند .

روزها به همین ترتیب گذشت و کم کم بچه ها شروع کردند به شکایت از بوی سیب زمینی های گندیده . به علاوه ، آن هایی که سیب زمینی بیشتری داشتند از حمل آن بار سنگین خسته شده بودند .

پس از گذشت یک هفته بازی بالاخره تمام شد و بچه ها راحت شدند.
معلم از بچه ها پرسید : از اینکه یک هفته سیب زمینی ها را با خود حمل می کردید چه احساسی داشتید ؟
بچه ها از اینکه مجبور بودند ، سیب زمینی های بد بو و سنگین را همه جا با خود حمل کنند شکایت داشتند.
آنگاه معلم منظور اصلی خود را از این بازی ، این چنین توضیح داد : ..........این درست شبیه وضعیتی است که شما کینه آدم هایی که دوستشان ندارید را در دل خود نگه می دارید و همه جا با خود می برید . بوی بد کینه و نفرت قلب شما را فاسد می کند و شما آن را همه جا همراه خود حمل می کنید . حالا که شما بوی بد سیب زمینی ها را فقط برای یک هفته نتوانستید تحمل کنید پس چطور می خواهید بوی بد نفرت را برای تمام عمر در دل خود تحمل کنید ؟