امروز در راستای همون قضیه کوچ ، مدیرجان برگشته اند ولایت به دنبال یه گله جا واسه چادر زدن و ما مانده ایم و خانه ای که باید جمع شود و این شکم لامصب که همیشه باید یه چیزی توش بریزی که صداش در نیاد. جاتون که خالی نیست چون عدس پلویی پخته ام که نقش پلو درش به شدت کم رنگه و باید دنبال دونه های برنجش بگردی و شما بذارین به حساب رژیم نه اشتباه در پختن مقدار زیادی عدس و حوصله فریز نکردنش واسه بعدها. آخه فریز باید خالی شه تا بشه جابجاش کرد.
نمی دونم چرا رابطه بین من و آشپزخونه همیشه شکرآب بوده، نه من دل خوشی از اون دارم نه من. یادمه مجرد که بودم یه وقتایی میشد که از صبح تا ظهر پا مو هم تو آشپزخونه نمی ذاشتم. صبحانه و بعد ناهار. اهل ناخنک زدن به یخچال نبودم و معمولاً آب هم نمیخورم. این بود که دنیای آشپزخونه کلاً واسم بیگانه بود.
حالا هم که ناسلامتی مزدوج شده ایم و این وظیفه خطیر به عهده ماست باز هم همچنان تا حدودی این قضیه پابرجاست. نزدیکای ظهر حدود یه ساعت وقت واسه درست کردن ناهار و بعدش جمع و جور و خِلاص.
آشپزی واسم کار جالبی نیست. هر چند یه وقتایی ازش لذت میبرم و دوست دارم انجامش بدم، اما کلاً فیورایت من نیست. دستپختم رو که خوردین و می دونین بدک نیست.هرچند دستپخت مدیر همیشه خوشمزه تره. اما این روزا حسابی عذاب وجدان گرفتم
اصلا ًشاید نباید این پست رو می نوشتم.اما یهویی دیدم خیلی بدم . رابطه بین شکم و عشق همیشه واسم پیچیده بوده. شاید یه وقتایی ، تو یه موقعیت خاص، درست کردن یه غذای خاص نشون دهنده یه چیزایی باشه اما هر روز؟ هر وعده؟
من بی انصافم .مدیرجون از خونه ای اومده با یه مادر کدبانو و فوق العاده در این زمینه و من نمیگم تنبلم ، اما آشپزی رو دوست ندارم. وقتی که تو آشپزخونه میگذره رو دوست ندارم.دلم میخواد زودتر کارم تموم شه بیام بیرون و این در زندگی تاهلی شاید یه جور بی انصافیه.
بنابراین ، همینجا ، درهمین تریبون از مدیرجون معذرت میخوام و قول میدم که از این به بعد بیشتر به این قضیه اهمیت بدم.هر چند اونقدر ماهه که هیچ وقت اعتراض نکرده.
خدایا عشق آشپزی و آشپزخانه را به من هم عطا کن یا اینکه هر چه زودتر ما را صاحب یک رستوران بفرما .
آمین