عید اومد ...بهار اومد ... میرم به صحرا

من نوروز رو خیلی دوست دارم ... یعنی نمی دونم نوروز رو دوست دارم یا هیجان مردم به خاطر نوروز رو یا تروتمیزی رو دور هم جمع شدنهاو الکی خوش بودنها رو ...اما هر چی هست یه موقع است برای آرزو کردن و من آرزو کردن رو دوست دارم ،پس آرزو می کنم برای همه تون:

سربلندی رو ...سربلندی خودتون /عزیزاتون / قومتون و ملتمون

سلامتی رو ...سلامتی همه ،چه کسایی که می شناسیم چه اونهایی که نمی شناسیم

شادی رو ...شادی شما و همه اونهایی که از شاد بودنشون شادیم

موفقیت رو ... رسیدن به همه آرزوهاتون

سکته قلبی

سکته قلبی شایع ترین بیماری بین انسان هاست. اگه اشتباه نکنم بعد از سرطان بیشترین قربانی مربوط به سکته های قلبی هست. بعد از سکته پدربزرگم حی فکر می کنم که مگه میشه من هم سکته کنم. نه چربی می خورم نه چیزی. ولی الان دارم می بینم با این فشار کاری که من دارم حتمن تو 40 سالگی ریق رحمت رو تا ته سر می کشتم.

امروز یکی از سیستم های شرکت از کار افتاد بعد از 4 ساعت تلاش بی امان سیستم رو زنده کردم. خودم داشتم می مردم و از سر درد می ترکیدم. ولی باید کار رو انجام می دادم. اون هم دست تنها. بعد از همه این ها احساس کردم که فشار خیلی زیادی بهم وارد شده بود. چون الان احساس سبکی شدیدی می کنم.

خوب که چی! خوب این ها باعث فشار قلبی و سکته میشه دیگه. تازگی ها جوون ها هم سکته می کنن چه برسه به من پیرزن. حالا نمی دونم باید چیکار کنم. همیشه خیلی خونسرد برخورد می کنم و اصلا به خودم فشار نمیارم ولی بدن آدم به طور ناخودآگاه فشار رو وارد می کنه و ماها ازش خبر نداریم.

در هر صورت اگه اومدین سی سی یو دیدن من حتمن کمپوت آناناس بیارین چون خیلی دوست می دارم


به امید سلامتی برای همه

دوری و دوستی!!!

این جمله رو خیلی شنیدیم که دوری و دوستی. ولی چند وقتیه که می بینم همه چیز برعکس شده. یعنی دوری ها باعث از یاد رفتن دوستی ها شده. شاید هم ماها بی معرفت شدیم.

از پارسال به این طرف جمع دوستی ماها حی کوچیک و کوچیکتر شده. همه رفتن به دیار دیگه به جز من و اقای پلنگ. الان دارم می بینم که چقدر جمع دوستی ما که بمب توش عمل نمی کرد یک رفعه از هم پاشید. دیگه نه زنگی نه زونگی. نه حرفی نه حدیثی. نه گردشی و نه مسافرتی. شده مثه 3 سال پیش که یه روز در میون هی خونه من و پلنگ خان پارتی بود.

نمی دونم! ولی حس می کنم همون نزدیکی و دوستی خیلی بهتر از دوری و دوستی هست. من الان دو هفته هست که تا 10 شب شیفا وایسادم و کلی حوصله ام سر رفته. هیچ کشی هم نیست که بیاد و توی ملاجم بزنه.

پس کی می ریم مسافرت؟ من پوسیدم! این عبارت های آشنای هر هفته ما بود که عیال ها از خودشون در می دادن و ما ها هم مثل مرغ از دستشون در می رفتیم. ولی حالا دلم لک زده واسه اینکه عیال خودم و عروس جدیده قرقر کنن که کی می ریم سفر.

همش تقصیر این آقای مثلن مدیر هست. موقع پیدا کرده واسه نقل مکان! (منظور از مکان خونه خالی نمی باشد)

این همه نوشتم ولی آخرش هم به یکی از بروبچ زنگ نزدم. ایول معرفت اون هم از نوع گلابی!

عجب زمونه ای شده

آقا این بلاگفا خیلی شوش میزنه ها!!!

من الصن نمی خواستم پست جدبد بذارم ،این زاقارت انداخت به گردنم... تا حالا از آدمها کشیدیم حالا نوبت نرم افزارهاست...

به همين سادگي به همين خوشمزگي

من فكر مي كنم خيلي از چيزهايي كه ما دوست داريم (يك مدل لباس/ يك رنگ/يك مكان...) به خاطر اون فرد دوست داشتني ايه كه بهش ربط داده ميشه ... مثلا اگه تمايلي به داشتن لباسهاي با رنگ خاكستري نداريم وقتي يكي كه بهمون انرژي مثبت مي ده و دوستش داريم خاكستري بپوشه ، ديگه از خاكستري متنفر نيستيم...عكس اين ماجرا هم صادقه

حالا فكر كنين يك خاطره از سوسكها شما رو ياد يك دوست دوست داشتني قديمي بندازه از اون دوستهايي كه هر جا هم برن برميگردن ... حتي اگه چند سال در بي خبري طي بشه ... وقتي بعد از سالها بشينشد و چند ساعت با هم چت كنين حتما با ذوق و شوق از سوسكها هم مي گيد... سوسكهاي بدون بال و بالدار ;) ...

ولي امان از روزي كه يكي از آهنگهاي محبوبتون رو يك نفر كه ازش متنفريد (واقعا متنفر) گذاشته باشه ... تا وقتي كه صحنه قيافه اون آدم با بك گراند اون آهنگ توي ذهنتون هست ... از اون آهنگ هم بدتون مياد ...

فقط من نمي دونم چرا همه جمله هام رو دوم شخص نوشتم ... اينها همه اول شخصه :) ... شما به بزرگي خودتون ببخشيد...

ايام هفته ....

اينم داشت تبديل به يك سوجه نانوشته مي شد ... مثل همه سوجه هاي چند وقت گذشته....

نمي دونم ما نمي دونيم يا خودمون رو به ندونستن زديم ؟ نمي دونيم كه پايداري روابط بشري به اخلاقيات وابسته است نه به ماديات ؟ اين خيلي ناراحن كننده است كه به خاطر يك منفعت (معمولا خيلي كوچك)، دروغ بگيم / نارو بزنيم يا ازاعتماد یا شرایط افراد سوء استفاده كنيم ...

ماجرا خيلي ساده است :

من از يك هفته پيش درخواست مرخصي دادم ... رهيس گفت اوكي ولي يك جلسه داريم كه ممكنه تو هم لازم باشه اونجا باشي ... بعد از چند روز مقرر شد كارشناس پيمانكار هم در جلسه باشه.... در صورت حضور اين كارشناس حضور من كاملا بي معني بود ... من به اون جلسه نرفتم ولي با مرخصيم هم موافقت نشد!!!... مرخصي اي كه مي تونست براي من فوق العاده حياتي باشه و رهيس اينو مي دونست...

امروز با دلخوري اومدم سر كار ... فردا چطور؟

ما ایرانی ها

بهله! باز هم ما! یهنی من.
پریروز مدیر عامل شرکت من رو تو دفتر خواست و بشدت با کله من زمین رو طی کشید و دست آخر هم گفت که باید تا شب عید شیفت شب وایستم و به کار شرکت برسم. من هم دماغ از هیکل درازتر قبول کردم و برنامه ریزی کردم. مشکل اینجا بود که یه ما یه سیستم جدید تحویل دادیم که به دلیل عدم تشکیل اتاق فکر براش، کلی ایراد داشت و مجبور هستیم به کاربر ها خدمات بدیم. من هم برای کاهش کارهای خودم تصمیم گرفتم تا حد زیادی سیستم رو خودکار کنم تا بهم زنگ نزنن. هیشکی نیست به من بگه تو که بلد بودی سیستم رو جمع کنی چرا تا الان این کار را نکردی. خوب البته این خصلت ما ایرانی هاست و تا وقتی توی اجبار گیر نکنیم فکر هیچ چیزی رو نمی کنیم. در حال حاضر تغییرات جدید روی تست هست و دیروز رو خوب جواب داده. اگه همینطوری پیش بره احتمالا شیفت شب رو بپیچونم اساسی( آخرش هم به ایرانی بازی ختم شد)

منِ جوگیر ...

خوب بمیره ، به من چه؟ یکی دیگه فیلمشو ساخته ، پولشو گرفته ، مشهور شده ، حالشو برده ... حالا من نشستم اینجا مثل ...ها و با وجودی که یکی قبلاً کوفتم کرده و لو داده که فلان شخصیت قراره بمیره ، به شدت نشستم و نیگاه میکنم، از کار و زندگی افتادم، کلی حرص خوردم ، دلم اومده تو حلقم تا اینا از از زندان فرار کردن و بعد هی بدبختی پشت بدبختی ... آخه مگه یه آدم چقدر تحمل داره؟ ... تا رسیده به فصل آخر

حالا هنوز هم همونقدرهیجان و اضطراب + غصه از اینکه چرا قراره این ادم بمیره + کی میمیره و چطوری +

امیدواری اینکه شاید من که دارم نگاه میکنم نمیره ، باهام شوخی کرده بودن . جدی میگم .

یکی دیگه ساخته ، مشهور شده ، پولشو خورده ، حالشو برده ... من نشستم امیدوارم شخصیت فیلم نمیره ... به نظر شما چی بگم به خودم خوبه؟

 

خدا پدر و مادر این سریال سازان آبکی وطن + فارسی وان + پی ام سی + ... رو بیامرزه که حداقل اینطوری خون به دل آدم نمیکنن. دلت رو نمیارن تو حلقت تا یه اتفاقی بیاد بیفته.

بعد یه لحظه تصور کردم اگه بخواد اول سریالای سیروس مقدم ، اون آقاهه با اون صداش بگه : پریویسلی آن ( فور اِگزمپل) نرگس ... چه جوک باحالی میشه

یعنی میشه نمیره ؟؟؟؟

من و آشپزخانه و عشق...

امروز در راستای همون قضیه کوچ ، مدیرجان برگشته اند ولایت به دنبال یه گله جا واسه چادر زدن و ما مانده ایم و خانه ای که باید جمع شود و این شکم لامصب که همیشه باید یه چیزی توش بریزی که صداش در نیاد. جاتون که خالی نیست چون عدس پلویی پخته ام که نقش پلو درش به شدت کم رنگه و باید دنبال دونه های برنجش بگردی و شما بذارین به حساب رژیم نه اشتباه در پختن مقدار زیادی عدس و حوصله فریز نکردنش واسه بعدها. آخه فریز باید خالی شه تا بشه جابجاش کرد.

نمی دونم چرا رابطه بین من و آشپزخونه همیشه شکرآب بوده، نه من دل خوشی از اون دارم نه من. یادمه مجرد که بودم یه وقتایی میشد که از صبح تا ظهر پا مو هم تو آشپزخونه نمی ذاشتم. صبحانه و بعد ناهار. اهل ناخنک زدن به یخچال نبودم و معمولاً آب هم نمیخورم. این بود که دنیای آشپزخونه کلاً واسم بیگانه بود.

حالا هم که ناسلامتی مزدوج شده ایم و این وظیفه خطیر به عهده ماست باز هم همچنان تا حدودی این قضیه پابرجاست. نزدیکای ظهر حدود یه ساعت وقت واسه درست کردن ناهار و بعدش جمع و جور و خِلاص.

آشپزی واسم کار جالبی نیست. هر چند یه وقتایی ازش لذت میبرم و دوست دارم انجامش بدم، اما کلاً فیورایت من نیست. دستپختم رو که خوردین و می دونین بدک نیست.هرچند دستپخت مدیر همیشه خوشمزه تره.  اما این روزا حسابی عذاب وجدان گرفتم

اصلا ًشاید نباید این پست رو می نوشتم.اما یهویی دیدم خیلی بدم . رابطه بین شکم و عشق همیشه واسم پیچیده بوده. شاید یه وقتایی ، تو یه موقعیت خاص،  درست کردن یه غذای خاص نشون دهنده یه چیزایی باشه اما هر روز؟ هر وعده؟

من بی انصافم .مدیرجون از خونه ای اومده با یه مادر کدبانو و فوق العاده در این زمینه و من نمیگم تنبلم ، اما آشپزی رو دوست ندارم. وقتی که تو آشپزخونه میگذره رو دوست ندارم.دلم میخواد زودتر کارم تموم شه بیام بیرون و این در زندگی تاهلی شاید یه جور بی انصافیه.

بنابراین ، همینجا ، درهمین تریبون از مدیرجون معذرت میخوام و قول میدم که از این به بعد بیشتر به این قضیه اهمیت بدم.هر چند اونقدر ماهه که هیچ وقت اعتراض نکرده.

خدایا عشق آشپزی و آشپزخانه را به من هم عطا کن یا اینکه هر چه زودتر ما را صاحب یک رستوران بفرما .

آمین

 

آلزایمر

آه خدای من!

باز هم فراموشی. اون هم از نوع حق به جانب. چند روز پیش به یه بنده خدایی یه ایمیل زدم که چرا کارم رو انجام نمی ده. اون هم گفت که چند روز کاری طول می کشه. من هم گفتم همه کارها رو انجام دادم و همه فرم ها رو پر کردم پس چرا دیر؟  دیروز ییهو دیدم که فرم اصلی رو واسه طرف نفرستادم. الصن به روی خودم نیووردم و اگه بهدن صداش در اومد می گم که تو راه گم شده بوده. منو باش که فکر می کردم به زودی کارم انجام میشه ولی حالا باید دوباره چند روز کاری منتظر بمونم


آه خدای من!

اصلا، جدی نگیرید ....

تو را اینجا به صدها رنگ می جویند 

تو را با حیله و نیربگ می جویند

تو را با نیزه ها در جنگ می جویند

تو را اینجا به گرد سنگ می جویند 

تو جان می بخشی و اینجا   

به فتوای تو می گیرند جان از ما

                                           همای

امروز که رفته بودم دانشگاه برای حذف و اضافه، با دیدن دانشجویی که برای تموم کردن دانشگاهش تو هفت ترم و با معدل ۱۷ با معاون آموزشی مشکل پیدا کرده بود و بهش اجازه نمیدادن که یه درس رو که با برنامه اش تداخل داشت برداره و بتونه تو هفت ترم لیسانسش رو بگیره ، دلم خیلی سوخت . برتر بودن برای خیلی ها اصلاً ارزشی نداره.

وقتی امروز تو یه صف پشت در سایت به مدت دو ساعت به عنوان یه دانشجوی ارشد ایستاده بودم تا فقط بتونم یه درس رو به انتخاب واحدم اضافه کنم ، در حالی که قبلش کلی با نرم افزار جامع دانشگاه سرو کله زده بودم و موفق نشده بودم ، بازم دلم سوخت . 

عصر که رسیدم میدون ونک و اونهمه نیروی ویژه و گاردی رو دیدم و موتور سوارایی که با باتومهاشون ویراژ میدادن و زهره مردم رو آب میکرن، با دیدن چهره های هراسان و مضطرب و شنیدن صدای بوق ممتد ماشینهایی که از جلوشون رد میشدن و در اون لحظه به نشونه اعتراض تنها کاری که از دستشون برمیومد دست گذاشتن روی بوقهاشون بود تا به نحوی خشمشون رو خالی کنن ، باز هم دلم خیلی سوخت .بغض و خشم نهفته مردم. ونمی فهمم چی میتونه باعث شه بتونی بیفتی به جون هموطنت...فروختن انسانیت به چه بهایی آخه؟؟؟؟؟

شب که رسیدم خونه از اونهمه دلسوختگی واقعاً دلی داشتم که توش آتیش به پا بود . آتیش بغض و خشم و نفرت ...