قاطی اند پاتی

اینه حال و وضع این روزای من......

تمرکز که هوتوتو........

واقعاً نمیدونم چم شده؟ شایدم میدونم  و میخوام ازش فرار کنم؟ گیجم؟خسته ام؟ آخه از چی؟ می ترسم؟ دلتنگم؟ افسرده ام؟ پوسیدم؟

بد نیست یکی دوتا کشیده آبدار یکی بزنه تو گوشم، یه کم خودمو از این حال جمع کنم برگردم سر زندگی!!!

صداقت

یکی از پسندیده ترین کارهای دنیا صداقته. چون باعث میشه دیوارهای بی اعتمادی و ترس و شک بین آدم ها از بین بره. حالا آدم ها امکان داره به چند طریق با صداقت درگیر بشن که خیلی خو ب نیست. مثلا شما هر کاری می کنین تا به طرف اطمینان بدین ولی طرف باز راه خودش رو میره چون کلا آدم شکاکی است و از همه بدتر خودش رو از همه بهتر می دونه و فکر می کنه که هیچ خطایی ازش سر نمی زنه.
بعضی اوقات هم هست که طرف مقابل باعث میشه تا شما دست از صداقت بردارین. مثلا به شما اطلاع رسانی خوبی نمی کنه و شما رو توی یه دردسر کوچیک یا بزرگ میندازه. خوب شما هم برای فرار از شرایط، بی صداقتی رو توشه راه قرار می دین.

نمونه های ترک صداقت خیلی زیادن ولی ما آدم ها یاد گرفتیم که همیشه تقصیر رو گردن دیگران بندازیم. اگه کسی در مورد ما صادق نیست، خوب شاید ما کاری کردیم که اون اینجوری رفتار کنه. شاید اگه برخوردهای ما حساب شده تر و از روی عقل باشه نه احساسات صداقت خودش به وجود بیاد. البته رفتارهای طرف مقابل هم بسیار مهمه.

البته آدم های زیادی هستن که هرکاری بکنیم باز صادق نمی شن چون خصلتشون اینجوریه. اینجور آدم ها خیلی تابلو هستن و اصلا نیاز به کنکاش در موردشون نیست.

شادی

 دیروز تو ترافیک، رادیو داشت در مورد شادی صحبت می کرد و نحوه قسمت کردن اون.یکی گفت که با خونواده تقسیم می کنه  و اگه چیزی تهش موند با رفقا. یکی دیگه گفت که ولادت امام رضا رو با همه تقسیم می کنه در حالیکه کسی همچین درخواستی نداشت. یکی دیگه گفت که زنگ می زنه به فامیل و تبریک میگه.
توی این هیری ویری  بغل دستیه من گفت کدوم شادی رو میگه؟ من هم گفتم اون یکی. به همین راحتی خندید و شاد شدیم.
جالب این که یه خانومی زنگ زد رادیو و گفت من هر وقت به کسی زنگ می زنم شاد میشه چون آدم خوشرویی هستم. من هم به بغلدستی گفتم ما که فعلا از حرف های این خانوم دپ زدیم چه برسه به بقیه. باز دوباره با هم دیگه خندیدیم و شاد شدیم و نیاز به قسمت کردن اون نبود.

حالا نگته این که همه ماها از اوضاع زندگی می نالیم و میگیم شادی نیست. درسته. سادی نیست یعنی به صورت عمومی نیست. کسی رو تو خیابون شاد و خوشحال نمی بینی. همه عصبانی و داقون هستن. کارد بزنی خونشون در نمیاد. همین دیشب توی یه کوچه تنگ ماشین ها گیر کردن. یه پژویی بی شعور اومد توی کوچه و دید که کوچه بسته شده دستشو گذاشت روی بوق. یه آقایی هم عصبانی شد و دهوا بالا کرفت.
ما ایرانی ها عادت کردیم که خوبی ها و خوشی ها رو ببریم توی خونه و غم و غصه رو بیاریم بیرون. همونطور که دیده میشه تو عذاداری کلی پارچه و نوشته می زنیم و تا ۴۰ روز گریه می کنیم و عبدالباسط میزاریم. ولی تو شادی ها می گیم، هیس. کسی نفهمه. چشم میزنن. میان تلپ میشن و از این حرف ها. خوب طبیعیه که ملت غمگین میشه.

جالبه که تو بعضی از کشور های اروپایی مثه هلند، به مردم لبخند زدن رو یاد می دن. یعنی بری تو خیابون و لبخند بزنی. این باعث افزایش روحیه میشه. ولی اگه تو ایران لبخند بزنی می گن این طرف یا خل شده یا شیرین عقله.

ای خدا!

اندر احوالات ترافیک

دیروز تو تاکسی کنار خانومی نشسته بودم که حرف بامزه ای زد:

گفت اون دنیا وقتی از تهرونی جماعت بپرسن، خوب حالا تو زندگیت چه کردی ؟ جوابش واسشون خیلی آسونه : یه کلام میگن تو ترافیک بودم...

پر بیراه هم نمیگه بنده خدا به نظر من.

از اونجایی هم که اینجا یک بلاگ سیاسی نیست، منهم بقیه حرفاش درباره یارانه و وضعیت گل و بلبل مملکت رو سانسور میکنم. 

ياد خاطرات...

فردا دارم ميرم مسافرت

ييهو ، يادم افتاد به اردوي چند سال پيش ... سال 81 ... توي سرماي آذر ، رفتيم مشهد ، كنفرانس ... از اون همه خاطرات سفر ،ياد شعر خوندن مرضيه ،سر خاك اخوان ثالث افتادم ...

ياد سبكي و آزادي دانشجويي بخير

آیا IQ خوب است یا زبون؟

ای خدا!
از دست این زیردست های اوسکول من!
دیورز به یکی از این خنگ ها می گم فلان جای سیستم چه خبره، می گه نمی دونم، می گم فلون جای سیستم چی، میگه نمی دونم. بعد خودش میره به سیستم دست میزنه میگه اینا چیه؟
حالا من الان در حدود ۱۵ تا سیستم دست منه و ۲۰ تا پایگاه داده ولی همرو حفظم. امروز باز می گه این اطلاعات چیه توی سیستم. حالا من هم هاج و واج دارم نگاه می کنم و میگم درسته. آخرش رفتم سر سیستمش و فهمیدم داره یه چیزه دیگه نگاه می کرد.

حالا سوال من اینه که IQ برای چه کس هایی خوبه؟ اینا فقط زبون دارن قد یک متر ولی مغزشون به اندازه نخود هم نیست.

دو دو چی چی .... دو دو چی چی ...

قطار تو رویای همه بچه ها یه وسیله اعجاب انگیزه ، تو خیال و ذهنشون سوار بر قطار از میون ابرها میگذرن انگار که اینقدر دنبال هم صف شدن و صدای سوت قطار در آوردن براشون لذتبخشه.

واسه ما هم بود. یکی از هیجانات دوران بچگیم سوار قطار شدن بود و چقدر خوش گذشت...

حالا اما دیگه سوار قطار شدن اصلاً رویا نیست.یه گزینه است که بعضی مواقع مجبور میشی انتخابش کنی.

مشکلش اینجاست که ماها بزرگ شدیم اما این قطارا مثل همون بچگی ما موندن. نه سرعتی اضافه شد ، نه کیفیتی و نه بهبود ظاهری

یه روزنه های امیدی یه چند وقتی پیدا میشد ، اما فقط همون اوایلش خوب بود.

شکنجه 15 ساعت موندن تو قطار شوخی کمی نیست.احساس میکنی میکروبه که از در و دیوار روت میریزه. یعنی بعد از سی سال انتظار بهبود در خدمات حمل و نقل ریلی توقع خیلی زیادیه؟

از ماست که برماست               انرژی هسته ای حق مسلم ماست

صبر، عشق ، امید

فقط خواستم بگم که نجات ۳۳ معدنچی بعد از ۱۱ هفته از زیر صدها متر خاک و تاریکی دل زمین و دیدن منظره در آغوش گرفتن دوباره عزیزانشون، از بهترین و فوق العاده ترین صحنه هایی بود که در این روزگار خبرهای بد دیده بودم.

خدایا منم ازت ممنونم .

هنوز هم تو دنیا اتفاق های خوب میفته...خوبه

خواب/عادت/ذهن شرطی/ضمیر ناخودآگاه/و کلا از این حرفا

ما پنجشنبه ها نباید بریم سر کار اما :
 امروز طبق عادت بیدار شدم و بعد از ۳۰ ثانیه تفکر و کلنجار ذهنی یادم افتاد نباید برم سر کار و نیاز به مرخصی نیست پس به خواب ادامه دادم
ولی چه خوابی تمام مدت خواب اینو دیدم که از سرویس جا موندم ... تازه تو خواب قرار بود یکی بیاد شهر ما و کلی آدم و ماشین نظامی آماده استقبال توی بود و من داشتم دنباله سرویسی که میدونستم بهش نمیرسم میدویدم ...
 

حالت تهول...

دیگه تقریباً حالم داره از دیدن کامنتهایی با عنوان :

سلام ، چه وب جالبی دارین

مطالبتون چقدر خوبن

واقعاً لذت بردم

+

دیدن اشکال اسب و گل و شمع و پروانه و...

+

حتماً به من هم سر بزن

+

منو لینک کن جون جدت ضرر نمیکنی

 به هم میخوره

 

بیکاری؟

دیروز بعد از یک هفته رئیس من رفت
هر روز ساعت ۶ سرکار بودم و شب ساعت ۱۰ بر می گشتم. تو این هیری ویری مهمون هم اومد و باید پذیرایی می کردیم.
روزهای پرکاری بود و پدر همه در اومد ولی الان ییهو بیکار شدم. کار هست ها ولی حس کار نیست.

 

ای پدر ایرانی بازی بسوزه

دم را غنیمت شمار، تضمینی برای بازدم وجود ندارد...

دیروز مراسم تشییع پیکر یکی از اقوام نزدیک بود.پدر دو دختر و همسر یک زن که در طی دو سه سال گذشته برادر ، پدر و مادرش رو هم از دست داده بود.

روزگار بعضی وقتا بازیهای عجیب و سختی با بعضی از آدمها میکنه. امیدوارم هیچ وقت از این مسایل واسه کسی پیش نیاد.

همیشه وقتی یکی از دنیا میره ، وقتی آدما برای تسلی عزیزاش دور هم جمع میشن، فکر میکنم واقعاً چقدرمرگ هر انسان روی اطرافیانش تاثیر میذاره و چقدر این تاثیر موندگاره؟

فقدان عزیزان تو زندگی هیچ زمانی قابل جبران نیست.آدمهای جدیدی وارد زندگی تو میشن.اونها رو هم خیلی دوست خواهی داشت، شادیهای بسیاری رو باهاشون تجربه میکنی ولی هر گلی عطر خودش رو داره... حالا بماند که این دوره تسلی چقدر در آدما متفاوته

همیشه اینجور مواقع آدما یاد کارها و فرصتهای خودشون میفتن.وقتی یکی میره از خودم میپرسم ....

ته تهش میخوام بگم : چقدر لحظاتی رو که برای بودن با عزیزانمون، خوشحال کردن آدما، کمک بهشون و عشق ورزیدن داریم رو به فردا و یه فرصت دیگه موکول میکنیم.چقدر میچسبیم به روزمرگی ها و یادمون میره اگه امروز یکی رو به شدت رنجوندی، از سر بدجنسی چیزی گفتی که حالشو بگیری و ... ممکنه دیگه فرصتی برای جبرانش نباشه

دوست عزیزی داشتم که همزمان با خودم تهران قبول شد. سال ۸۱ ،که مثل حالا اینقدر موبایل نبود، برای تبریک تولدش باید به موبایل دوستش زنگ میزدم. حس میکردم اون دوست ،عزیز منو ازم دزدیده، آخه رابطه دوستی ما خیلی خاص بود،از سر همین خریت بچگانه موکول کردم به روز بعد که میدونستم میتونم به شماره ای زنگ بزنم که با خودش حرف بزنم ... اما اون عزیز همون شب به خوابی رفت که دیگه بیداری نداشت. من در طول چند روزی که دوستم تو کما بود بارها و بارها به همون موبایل زنگ زدم و اون صدا برام از لحظه لحظه از دست رفتن عزیزم گفت تا آخرین تماس و تنها یک جمله که گلت رفت.

و حالا من موندم و ۸ سال حسرت...

و بسیاری مواقع فراموشی تاوان سختی که دارم برای این حماقت میپردازم و تکرار و تکرار ...

 

يك چشمي

چند روز پيش توي راهرو وقت اومدن خونه ، يكي رو ديدم كه داشت از راهروي فرعي ميومد به طرف من ،طرف اصلا سر و وضع مرتبي نداشت ، فكر كنم كارگري بود كه توي فضاي باز و روي ماشينهاي سنگين كار مي كرد ، همينجور كه داشتم نگاهش مي كردم بهم سلام داد و البته توقع داشت من هم برخورد عادي باهاش داشته باشم (يه آدم عادي كه يك كم كثيف و ژوليده بود)....  نمي دونم چرا هنگ كردم ... خون به مغزم نرسيد؟ ... آخركار ،يك سلام معمولي ،نمي دونم بهش دادم يا نه ... شايد هم روم رو برگردوندم.... هرچي بود خيلي از خودم خجالت كشيدم... رسما گند زده بودم ....

حالا چند روزه دارم فكر مي كنم :

يهني مي شه همه آدمهاي دوروبرمون رو به يك چشم ببينيم، چه يك آدم با پرستيژ جيگول چه يك كارگر ساده...


رژه روي اعصاب

بعضي وقتها چيزهاي خيلي خيلي ساده چقدر مي تونن روي اعصاب آدم رژه برن

مثلا همين صداي باد كردن و تركوندن آدامس خانم همكار


برو كار مي كن مگو چيست كار

خيلي ساده است

امور پخ كه كاربر نرم افزاره ---------- ما كه رابطيم ---------- پيمانكار كه خبره نرم افزاره

حالا به جاي اينكه مدير محترم امور پخ درك كنه كه براي اينكه نرم افزار درست كار كنه نياز به همكاريه همه است ، چند ماهه كه دنباله سوژه و بهونه است كه نرم افزار و پيمانكار رو ببره زير سئوال و چون هيچ سوژه اي نيست كارهاي خودش رو انجام نمي ده و يك سيكل معيوب به وجود مياد و كار پيش نميره .اما چون هيچ گردني از ما اين وسط باريك تر نيست و دستش به پيمانكار نمي رسه ، كاسه كوزه ها رو سر ما مي شكنه ،كه چرا رابط درستي نيستين ... البته توي يك سيستم بزرك كسي فكر نمي كنه مدير امور پخ كار نمي كنه ... اين توهينه به خيلي چيزها ....

حالا يك هفته است مدير ما و ما داريم در به در سند و مدرك و گزارش و نامه و پيگيري هايي رو كه انجام داديم تا كار پيش بره جمع مي كنيم كه از خودمون از نرم افزارمون و از حيثيتمون دفاع كنيم ...

و اينجوري مي شه كه اگه يكي از بالا گند بزنه همه پايينيها گنديده ميشن حالا چه مربوط باشن چه بي ربط ...



كي بود كي بود من نبودم

 يكي كه هيچ بويي از دين و ايمون نبرده:

دروغ نمي گه / با آبروي مردم بازي نمي كنه/ اگرچه  توي روابط اجتماعيش به طرف مقابل هم فكر مي كنه ولي به راحتي از  افكارش حرف مي زنه حتي اگه اين افكار ممنوعه جامعه باشن ...

يكي خيلي مومنه (مي گن نماز صبحش قضا نميشه . اهل قرآن خوندن مداوم و نماز جماعت هم هست):

دروغ نمي گه / رفتارهايي مي كنه كه خودش رو تبرئه كنه حتي اگه به قيمت ريختن آبروي بقيه باشه/ اگر چه به آداب و سنتهاي جامعه كاملا پايبنده ولي مواظبه كه توي هيچ رابطه اجتماعيش بازنده نباشه ....

به نظر من نتيجه رفتارهاي اولي خيلي پسنديده تره ولي در نگاه اول و در جامعه پر از دروغ و فريب ما دومي محبوب تره ...

هوینجوری...

 اجازه ندیم شنیدن دروغهای بزرگ برامون عادت شه ...

                                                                                      "کامبیز حسینی"

چی بگوم والا ...

من در کشوری زندگي مي كنم كه زبانش پارسي است اما به آن فارسي مي گويند چون عربي "پ" ندارد .
                                                                    علی شریعتی‎

باران پاییزی

خدارو شکر اولین باران پاییزی هم در تهران شروع به باریدن کرد. الان هوا خیلی لطیف و تمیز شده. دلم می خواست دست عیال رو می گرفتم و می رفتیم قدم زنی، ولی حیف که این سالوادور سیرینسا نمی زاره.
البته دیشب هم یه نم نم بارون شد ولی امشب حسابی بارید و فکر کنم دل همرو شاد کرد.
امیدوارم امسال بارون زیاد بیاد  و دریاچه ارومیه هم نجات پیدا کنه.

جا داره از خدا به خاطر این لطفش تشکر کنم و بگم که با وجود گناهکار بودنم ولی بعضی وقت ها به یادش می فتم تا ازش تشکر کنم و بگم که فراموشش نمی کنم

مملكت امام زمان ...

 امروز خبر سفر مدير امور باقالي رو به اروپا شنيدم ...

در راستاي سفر پارسال يك نفر ديگه و شركت در دوره مقدماتي يك كلاس، امسال آقاي مدير باقالي تشريف بردن ايتاليا تا دوره  تكميلي همون كلاس رو ببينن، البته لازم به ذكر نيست كه اين دوره هيچ ربطي به وظايف ايشون نداره  ... و از اونجا براي گردش و رفع خستگي به فرانسه ميرن ...

و صد البته كه هيچ هزينه اي پرداخت نمي كنن و هزينه گزاف ماموريت خارنگ رو هم دريافت ميدارند....

جالبتر اينكه در مقايسه سطح سواد و معلومات و مديريت و كارايي و... ايشون در رده آخر ليست قرار مي گيرند...

نمي دونم مي خواهيم به كجا برسيم .....

گل صداقت

Normal 0 false false false EN-US X-NONE AR-SA MicrosoftInternetExplorer4

اينقدر اين واقعیت زيباس که   دلنشينه دويست و پنجاه سال پيش از ميلاد در چين باستان شاهزاده اي تصميم به ازدواج گرفت. با مرد خردمندي مشورت کرد و تصميم گرفت تمام دختران جوان منطقه را دعوت کند تا دختري سزاوار را انتخاب کند. وقتي خدمتکار پير قصر ماجرا را شنيد بشدت غمگين شد، چون دختر او مخفيانه عاشق شاهزاده بود، دخترش گفت او هم به آن مهماني خواهد رفت. مادر گفت: تو شانسي نداري، نه ثروتمندي و نه خيلي زيبا. دختر جواب داد: مي دانم هرگز مرا انتخاب نمي کند، اما فرصتي است که دست کم يک بار او را از نزديک ببينم.

روز موعود فرا رسيد و شاهزاده به دختران گفت: به هر يک از شما دانه اي مي دهم، کسي که بتواند در عرض شش ماه زيباترين گل را براي من بياورد...  ملکه آينده چين مي شود. دختر پيرزن هم دانه را گرفت و در گلداني کاشت. سه ماه گذشت و هيچ گلي سبز نشد، دختر با باغبانان بسياري صحبت کرد و راه گلکاري را به او آموختند، اما بي نتيجه بود، گلي نروييد. روز ملاقات فرا رسيد ، دختر با گلدان خالي اش منتظر ماند و ديگر دختران هر کدام گل بسيار زيبايي به رنگها و شکلهاي مختلف در گلدان هاي خود داشتند.

لحظه موعود فرا رسيد. شاهزاده هر کدام از گلدان ها را با دقت بررسي کرد و در پايان اعلام کرد دختر خدمتکار همسر آينده او خواهد بود. همه اعتراض کردند که شاهزاده کسي را انتخاب کرده که در گلدانش هيچ گلي سبز نشده است. شاهزاده توضيح داد: اين دختر تنها کسي است که گلي را به ثمر رسانده که او را سزاوار همسري امپراتور مي کند: گل صداقت... همه دانه هايي که به شما دادم عقيم بودند، امکان نداشت گلي از آنها سبز شود!!!


برگرفته از کتاب پائولو کوئليو

بوی ماه مهر

امروز رسما مدسه ها شروع به کار کردن. بعضی های برای روز دوم میرن سر کلاس و بعضی ها برای چندمین سال. همیشه این موقع هم کلی هیاهو هست که مدرساه اینچنین و آنچنان. دائم گزارش نشون می دن که بچه ها با دسته گل میرن مدسه ولی با چشم گریون بر می گردن خونه.

حالا....
مهر ماه همیشه برای من یه خاطره تلخ بوده چون همیشه یه سری آواز پخش می کرد و حال ماها رو تا بیخ می گرفت. امروز هم از شانس بد من بعد از ۱۰ سال فارغ التحصیلی از مدرسه این سرود رو گوش کردم و تا سر کار به خودم و خودت و اتاق تمساح ها فحش دادم. فکر کنم این کابوس تا آخر عمر باید همراه من باشه و باید تحملش کنم.
از دست این مدرسه ها هر از چندگاهی کابوس امتحان ریاضی می بینم و هیچ وقت هم نتونستم این امتحان را بگذرونم.

 

ای خدا